حس بد !!!
بودم ؛ آموزگار پایه ی پنجم . مدرسه ای کوچک با 3 اتاق گچ و سنگی که هر 3 اتاق
در یک ردیف و دفتر مدرسه هم یکی از همان اتاق ها بود.
فکر کنم پایه ی پنجم 10 دانش آموز داشت ؛ دانش آموزانی خوب و زرنگ .اما گل
سرسبد آن ها سینا بود . دانش آموزی درس خوان ، شاد ، پر انرژی که در بحث و
مجادله کم نمی آورد . کلاس بدون او بی روح و کسل بود. معمولا سخنگوی کلاس
بود و در بیشتر مسایل خصوصا مسایل مذهبی اظهار نظر می کرد . قاری قرآن
بود با آن صوت زیبایش .
سال ها از آن سال گذشت . بعد از مدت ها با یکی از همکاران که در
همان مدرسه تدریس می کرده به آن روستا رفتیم . ابتدا به مدرسه سری زدیم .
ویرانه ای از آن بر جای مانده و خاطرات زیبایی که از آن داشتیم ! به جای
هیاهوی دانش آموزان ، سکوت بر آن مدرسه ی متروکه حکمفرمایی می کرد !
تصمیم گرفتیم به دیدن سینا برویم . با پرس و جو خانه اش را پیدا کردیم .
در زدیم ؛ پس از چند لحظه دختر خانمی که خواهر سینا به نظر میومد
درب را باز کرد . پس از سلام و علیک از سینا سراغ گرفتیم . پرسید : شما ؟
خودمان را معرفی کردیم . آهی دردناک کشید و گفت : صبر کنید .
دقایقی گذشت و منتظر ماندیم . و عاقبت آمد . خدایا این سیناست ؟!
چه می دیدیم ؟
سلام و روبوسی و احوال پرسی . خدایا چرا این گونه شده است ؟ چه بر سرش
آمده است ؟ آن پسر زیبا و شاد را چه شده است ؟ با ناتوانی و ضعف شدید به
دیوار تکیه زد و نشست . دقایقی صحبت کردیم وعاقبت با بهت تمام و با دلی
پردرد از او خداحافظی کردیم .
آری سینا معتاد شده بود !!!


من آن غریبه ی دیروز ، آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم . در آشنایی امروز مطالبی می نویسم و عکس هایی قرار می دهم تا در فراموشی فردا یادم کنید .