همه جا رنگ تو را می بینم

هر کجا می نگرم روی تو را می بینم

در افق ...

 در دل این دشت بزرگ

دیده تا کار کند،من همه جا روی تو را می بینم

کوه و دشت ناپیدا

ماه و خورشید شد از چشم نهان !

کشتی رفته به دریا شده گم

چون که تو آمده ای !

من همه جا روی تو را می بینم

تو شدی همنفس سینه ی من

من بدون تو نفس نتوانم

ریه هایم شده از گَرد تو پُر

من بدون تو دمی نتوانم

نفسم گشته پر از گرد و غبار

آمدی باز چرا ؟تو چرا آمده ای ؟

ریزگَردا تو برو ، بهر خدا !

تا بیاید آفتاب

تا بتابد مهتاب

دل من هم نفسی می خواهد

که بَرَد از دل من غصه و غم

نه که چون تو ، که تا می آیی

حسرت و آه شود همدم من


شعر گرد و غباری

خوب بید ؟!